از دنده یک تا قهرمانی/ فرمان زندگی در دستان بانوی پیست

  • کد خبر : 7582
  • دیروز, 12:00
از دنده یک تا قهرمانی/ فرمان زندگی در دستان بانوی پیست
در یک روز گرم تابستانی، دیدار با فائزه جعفری مربی رانندگی، قهرمان پیست و مادری الهام‌بخش به سفری پر از هیجان، انگیزه و تحسین تبدیل شد. او با اراده‌ای مثال‌زدنی، مسیرهای سخت زندگی را پشت سر گذاشته و در دنیای پرهیجان اتومبیل‌رانی، جایگاه ویژه‌ای برای زنان ساخته است.

به گزارش خبرگزاری ، تابستان است و گرمای هوا طاقت‌فرسا. آن روز هم از آن روزهایی بود که گرما از آسفالت بالا می‌زد و هوا بوی هیجان می‌داد اما، گرما فقط پس‌زمینه‌ای بود برای شوقی که در دل من شعله می‌کشید. قرار بود با بانویی دیدار کنم که نامش با دنیای اتومبیل‌رانی مثل صدای غرش موتور، پرهیجان و پرقدرت گره می‌خورد. زنی که فرمان زندگی را مثل فرمان ماشین، محکم در دست گرفته بود. او فقط یک مربی رانندگی نبود. او قهرمان پیست بود، معلمی صبور و از همه مهم‌تر، مادری که در دل سرعت و دود لاستیک، عشق را نفس می‌کشید.

خیلی مشتاق بودم که بتوانم با یک بانوی موفق دیدار کنم؛ کسی که هم در حرفه‌اش درخشیده و هم در نقش مادری، بی‌نظیر ظاهر شده. شماره‌اش را که گرفتم، بعد از چند بوق کوتاه پاسخ داد. پس از سلام و احوال‌پرسی و رد و بدل کردن چند سوال کلی، قرارمان شد ساعت ۸ صبح روز بعد، هم‌زمان با آموزش دومین هنرجوی آن روز.

وقتی آدرس آموزشگاه رانندگی را پرسیدم، با تعجب فهمیدم همان جایی‌ست که ۹ سال پیش خودم رانندگی یاد گرفته بودم. صبح با ذوق فراوان راهی آموزشگاه شدم تا بالاخره فایزه جعفری مربی و قهرمان اتومبیل‌رانی را از نزدیک ببینم.

آن روز، قرار نبود فقط یک کلاس رانندگی ببینم. قرار بود با کسی هم‌صحبت شوم که مسیرهای زندگی را با جسارت طی کرده، از پیچ‌های تند عبور کرده و حالا با لبخند، دیگران را راهی جاده‌های موفقیت می‌کند. و من؟ من با ذهنی پر از سوال و تحسین و دلی پر از شور، قرار بود راهی دیدار شوم. 

روبروی امام‌زاده شاه‌زید، تابلوی آموزشگاه «مشتاق» را دیدم و خاطرات گذشته در ذهنم زنده شد. در خاطرات غوطه‌ور بودم که صدای بوقی مرا به لحظه بازگرداند. خانم جعفری با هنرجوی اولش بود. دستی تکان داد و گفت: «برو بالا، مدیر آموزشگاه منتظرته. منم تا چند دقیقه دیگه میام.»

از پله‌ها بالا رفتم، با منشی صحبت کردم و وارد دفتر مدیریت شدم. مدیر آموزشگاه، خانم رسولی بود؛ زنی کارآفرین و پرتلاش. پس از خوش‌آمدگویی، صحبت به تأسیس آموزشگاه رسید. گفت: اوایل دهه ۸۰، بر اساس شرایط زندگی، آموزشگاه رو راه‌اندازی کردم. پنج سال اول هیچ درآمدی نداشتیم و فقط قسط و بدهی بود، اما حالا خدا رو شکر، من و دو پسرم اینجا کار می‌کنیم و اینجا شده منبع درآمد برای ما و بیش از ۳۰ مربی و پرسنل. به خودم افتخار می‌کنم که توی بیست و خورده‌ای سال پیش تونستم مسیر زندگیمو بیام و شاهد رشد دخت را و زنان موفق زیادی باشم.

در همین لحظه، در زده شد و خانم جعفری وارد شد. خانم رسولی با لبخند گفت: ایشون بهترین مربی ماست. هنرجوها برای کلاس با ایشون صف می‌کشن و منتظر می‌مونن تا زمان خالی پیدا کنن. خانم جعفری بیشترین آمار قبلی رو داره و تنها زن مربی‌ای هست که هم در پیست اتومبیل‌رانی به بالاترین درجه مربیگری رسیده و هم در رانندگی شهری، مربی درجه یک پایه سه محسوب می‌شه. باعث افتخاره که توی اموزشگاه ما حضور دارند.

با لبخندی از افتخار و آرامش اضافه کرد: تسلط کامل خانم جعفری روی رانندگی در پیست باعث شده که هنرجوهای پایه سه، مهارت‌هایی مثل تیزهوشی، سرعت عمل و قدرت تصمیم‌گیری سریع رو یاد بگیرن؛ چیزهایی که در آینده باعث میشه بدون استرس و با واکنش مناسب رانندگی کنن. با ذوق پرسیدم: واقعاً تنها خانمی هستید که هم مربی پیست هستید و هم آموزشگاه؟

با لبخندی متواضعانه گفت: بله. علاقه‌م به رانندگی و آموزش حرفه‌ای به خانم‌ها باعث شد وارد این مسیر بشم. حالا بلند شو بریم، پنج دقیقه دیگه کلاس هنرجوی بعدیم شروع می‌شه.

از دفتر خانم رسولی خارج شدیم. هنرجو با خوشحالی سلام کرد و گفت: بریم خانم جعفری!

بعد از خداحافظی، سه‌نفره از پله‌ها پایین رفتیم تا سوار ماشین بشویم و جلسه آموزشی را شروع کنیم. همین‌که نشستیم، خانم جعفری گفت: این ماشین دخترمه، ماشین پیست پسرم میشه. با دخترم به دخترای دیگه آموزش می‌دم، با پسرم هیجان پیست رو تجربه می‌کنم.

با تنظیم آینه‌ها و استارت ماشین، کلاس آغاز شد. خانم جعفری با آرامش و اعتماد به نفس شروع به توضیح داد و هنرجو با دقت خواسته‌ها را اجرا می‌کرد. وسط آموزش پرسیدم: چی شد که اصلاً به رانندگی علاقه‌مند شدید؟

با لبخند گفت: از بچگی عاشق ماشین و رانندگی بودم. همیشه حرکات پدرم یا هر کسی که پشت فرمان بود رو با دقت نگاه می‌کردم. بدون اینکه بدونم رانندگی چیه، فهمیدم بین پدال‌ها و دنده ارتباطی هست. کم‌کم از پدر و پدربزرگم سوال می‌پرسیدم و اطلاعاتم بیشتر شد. بعدها، کنار پدرم پشت فرمان می‌نشستم و یاد گرفتم.

ادامه داد: وقتی راننده شدم، دیدم خیلی‌ها درست رانندگی نمی‌کنن، مخصوصاً خانم‌ها. اطلاعات کم از ماشین و رانندگی باعث می‌شد اذیت بشم. تصمیم گرفتم مربی بشم تا خانم‌ها رو راننده کنم. البته همیشه بهم می‌گفتن رانندگی توی خونته!

در حال صحبت بودیم که به هنرجو گفت: پارک کن و دور بزن. آموزش ادامه پیدا کرد…

بعد از کلاس، قرار شد ساعت ۴ عصر به پیست اتومبیل‌رانی برویم؛ جایی که خودش بهش می‌گفت محل هیجان و سرعت. ساعت ۴، در محل قرار منتظر بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. گفت: من سر چهارراهم، بیا تا برویم.

این بار و به گفته خود او با پسرش و ماشین ۲۰۶ مخصوص پیست آمده بود. با ذوق گفت: خوش‌سوار پسرم شدی! قراره اول چندتا آموزش داشته باشم، بعد باهم یه دور هیجانی بزنیم تا آدرنالینت بره بالا.

در راه و گفت‌وگویی شکل گرفت که جنسش نه از صدای موتور و سرعت، که از دل بود. خانم جعفری در حال رانندگی با نگاهی آرام گفت: مادر بودن شیرینه… سختی داره، اما همه‌ی تلاشت می‌چرخه دور همین نقش. اینکه مادری.

صدایش مثل موسیقی آرام‌بخشی بود در پس‌زمینه‌ی جاده. ادامه داد: وقتی ازدواج کردم، از مشهد اومدم اصفهان. یه شهر ناآشنا، بی دوست، بی‌خانواده… ولی من یه هدف داشتم. تحصیل رو دوست داشتم، تلاش کردم و فوق‌لیسانس قبول شدم.

مکثی کرد، انگار تصویری در ذهنش نقش بست شاید کلاس‌ها، شاید بوی کتاب‌ها. بعد، با نگاهی پر احساس گفت: ترم دو بودم که باردار شدم. مجبور شدم مرخصی بگیرم. بچه که به دنیا اومد… کسی نبود نگهش داره. دلم رضایت نمی‌داد تنهایش بزارم. ترجیح دادم اول مادر باشم و بعد ادامه‌ی تحصیل بدم.

و من، گوش می‌دادم به زنی که نه فقط فرمان ماشین را، بلکه مسیر زندگی را با انتخاب‌هایش شکل داده بود. جاده زیر پاهایمان کشیده می‌شد، اما حرف‌های او عمیق‌تر از هر پیچ و گذرگاهی در خاطرم می‌ماند. گویی هر واژه‌اش تصویری بود از مادری که نه در سایه، که در با سرعت به پیش می‌رود و در اوج نور ایستاده است.

با نزدیک شدن به پیست پرسیدم: چی شد از رانندگی شهری رسیدید به پیست و سرعت؟

چشمانش برق زد، آینه را تنظیم کرد و با شوقی که از صدایش پیدا بود گفت: همیشه کلیپ‌های رانندگی حرفه‌ای رو می‌دیدم و دوست داشتم منم این مهارت رو داشته باشم. یه روز فیلمی از یکی از دوستانم دیدم، پرسیدم کجاست؟ گفت پیست اتومبیلرانی و برام یه سری توضیحات داد. قرار شد منو ببره تا از نزدیک ببینم و تجربه کنم. در نهایت منو برد تا از نزدیک ببینم. بعد از اومدن به پیست و تجربه کردن هیجانش دیگه آدم قبل نشدم، از همون روز عاشق درگ و دریفت شدم. علاقه به هیجان باعث شد هدفم بالاتر از تفریح و تخلیه هیجان باشه. هر روز تمرین کردم تا رسیدم به قهرمانی و مربیگری.

حدود ساعت پنج عصر به پیست رسیدیم، خورشید در تلاش بود تا کم‌کم به انتهای آسمان بخزد و نور طلایی‌اش مثل رد آرامش روی آسفالت پخش می‌شد. پیست زنده‌ترین بخش برای جست و جوی هیجان بود جایی که نفس‌ها تندتر، ضربان قلب‌ها بلندتر، و صداها پرهیجان‌تر بودند. من گوشه‌ای ایستادم، کنار نرده‌ها، تا خانم جعفری آموزش درگ و دریفت را شروع کندآرام و باصلابت، درست مثل خود ماشین‌هایی که فرمانشان را به دست داشت آموزش را شروع کرد و به تک تک ماشین و راننده‌ها با دقت یاد می‌داد.

صدای غرش ماشین‌ها، رد شدن تایرها از روی زمین، و ماشین‌هایی که میان دود و غبار برق می‌زدند، صحنه‌ای خلق کرده بودند که شبیه فیلم نبود بلکه واقعی بود و در قلبم حک شد. نگاه می‌کردم به خانم جعفری و زنانی فکر می‌کردم که با اراده‌ای مثل فولاد، مسیرهای دشوار را شکافته‌اند. زنانی که با عشق به رویاهایشان، در جهانی سخت ایستاده‌اند و پیست را خانه‌ی خود کرده‌اند.

آموزش که تمام شد، با لبخند و صدایی گرم صدایم زد: بیا سوار شو تا یه دور بزنیم. ذوق‌زده به سمت ماشین دویدم. در را باز کردم، نشستم اما او با لحنی جدی و شیرین گفت: نه، اول کلاه ایمنی.

چند لحظه بعد، ماشین با غرش دلخراش تایرها از جا کنده شد. همه‌چیز در چشم‌برهم‌زدنی محو شد. فقط من بودم، صدای موتور، و حسی که انگار قلبم در گوشم می‌کوبید. آدرنالین در رگ‌هایم می‌جوشید، و هر چرخش، هر دریفت، مثل امضایی از شجاعت بود بود که به دستان او زده می‌شد.

وقتی ماشین توقف کرد، خانم جعفری با خنده‌ای صمیمی گفت: از صورتت مشخصه که خیلی خوشت اومده.

با هیجان، لبخندم کش‌دار شد و گفتم: عالی بود… عالییییییی.

او با نگاهی عمیق‌تر، نه فقط مثل یک راننده حرفه‌ای، بلکه مثل مادری که میان وظیفه و عشق تعادل پیدا کرده، گفت: همین حس منو بیشتر علاقمند کرد. حیف باید پسرمو ببرم چکاب، وگرنه بیشتر آدرنالین خونتو می‌بردم بالا. البته اگه دوست داشته باشی، می‌تونی بیای پیست و بهت آموزش بدم.

و من در آن لحظه فهمیدم که بعضی زن‌ها فقط مسیر را نمی‌رانند بلکه آینده را با اراده‌شان شکل می‌دهند.

غروب خورشید همچون پرده‌ی پایانی بر صحنه‌ای پرهیجان، آرام آرام رنگ نارنجی‌اش را بر زمین پاشید. ما با آخرین نگاهی پر از هیجان به پیست مسابقه، خداحافظی کردیم و به سمت تعمیرگاه ماشین‌های مسابقه‌ای حرکت کردیم. جایی که زخم‌های نبرد ماشین با جاده پیست، صیقل پیدا می‌کرد.

فضای تعمیرگاه سرشار از انرژی بود. صدای ابزار، بوی لاستیک داغ، و چهره‌هایی متمرکز در نور نئون‌های سرد. ماشین‌های ارتقا یافته، یکی پس از دیگری صف کشیده بودند، انگار آماده برای دوباره برخاستن در روزی دیگر و جنگیدن با سرعت و جاده. من، برای اولین‌بار وارد چنین مکانی شده بودم، جایی شبیه به معبدی برای عاشقان سرعت و ماشین.

وقتی ماشین را روی داینو قرار گرفت، قلبم همان‌قدر می‌تپید که موتورِ در حال تست میغرید. تماشای منحنی‌های قدرت و اسب بخار روی مانیتورها، برایم همچون تماشای اجرای زنده‌ی هنر مهندسی بود. با هر اوج گرفتن صدا، انگار روحم هم با ماشین پرواز می‌کرد.

یک ساعت تمام ماشین روی داینو بود، و در این مدت، خانم جعفری مثل یک مادر پر عشق در کنار آن ایستاده بود. نگاهش، ترکیبی بود از دقت و تیز بینی یک قهرمان و مهر مادری. او درباره قطعات با وسواس و علاقه حرف می‌زد، هر پیچ و مهره را می‌شناخت به شکلی که انگار با آن‌ها خاطره داشت. حضورش در آن فضای مردانه نه تنها شگفت‌انگیز بود بلکه غرورآفرین بود. نمادی از قدرت، دانش، و لطافت در دل سرزمینی از فولاد و سرعت.

در راه بازگشت، نورهای شهر آرام آرام در آینه‌ی ماشین محو می‌شدند؛ هوا هنوز بوی لاستیک داغ و هیجان مسابقه می‌داد. صدای جاده زیر چرخ‌ها مثل موسیقی پس‌زمینه‌ای بود برای گفت‌وگویی که بیشتر شبیه اعترافات صمیمانه می‌مانست حرف‌هایی درباره آدرنالین، رؤیا، و زنی که نام مادر را با افتخار و جسارت همراه کرده بود.

خانم جعفری، از مسیری گفت که با سختی‌هایش آشناست از سال‌هایی که رؤیا فقط یک نور دوردست بود اما او با اراده از میان طوفان‌ها عبور کرده و اکنون در مسیر علاقه‌اش می‌تازد. در چشمانش نه فقط شعله‌ی علاقه به ماشین و سرعت، که صداقت یک مبارز دیده می‌شد.

ناگهان، صدای غرش ماشین سکوت را درید. مثل صحنه‌ای از فیلمی اکشن، ماشینی با سرعتی باورنکردنی به شکل دیوانه‌واری سبقت گرفت و از کنارما گذشت. چند لحظه‌ای سکوت و تعجب بود و سپس صدای آرام اما قاطع خانم جعفری: من مربی‌ام، عاشق درگ و دریفت. ولی خیابون جای این چیزها نیست. هر سخن جایی داره و هر نکته مکانی، هر هیجانی هم جای خودش. خیابون و اوتوبان جای این کارها نیست.

او ادامه داد: اونی که رد شد، فقط دنبال هیجان بود. ولی من می‌دونم که این جاده، جایی که آدم‌هایی منتظرن. منتظر بازگشت کسی که دوستش دارن. اگه هیجان رو نمی‌تونیم کنترل کنیم، بهتره اون رو بندازیم روی آسفالت پیست، نه روی آسفالت شهر و خطر ایجاد کنیم.

صدای او، همچون ترمزی بود بر شور بی‌هدف. صدای او در ذهنم حک شد. در فضایی که بوی بنزین و غرور در هم آمیخته بود، او نه فقط زنی موفق، بلکه قهرمانی بود که هیجان را فهمیده و آن را به جای درستی هدایت کرده بود.

آن لحظه، بیشتر از یک درس رانندگی بود. او با همان لحن آرامش‌بخشش، به من یاد داد که حرفه‌ای بودن یعنی داشتن قلبی بزرگ‌تر از هیجان، و مادری یعنی ساختن توازنی لطیف بین رؤیا و مسئولیت. برای او پیست، جایی بود برای آزاد کردن قدرت؛ و خانه، جایی برای در آغوش گرفتن دنیا.

خانم جعفری فقط یک زن موفق نبود، بلکه مادری بود که عشقش به ماشین‌ها را با مسئولیت مادری‌اش درآمیخته بود. حرف‌هایش ترکیبی بود از آدرنالین رقابت و دل‌نگرانی‌ای که تنها مادران می‌شناسند. می‌گفت که علاقه‌اش را دنبال کرده، اما هیچ‌گاه فراموش نکرده که چشم‌هایی منتظرش هستند. برایش مسابقه فقط سرعت نبود، بلکه نوعی بلوغ بود یاد گرفتن تعادل میان هیجان و مسئولیت.

آن روز داغ تابستانی، فقط یک تجربه رانندگی نبود. سفری بود به دل اراده، جسارت و عشق یک زن. زنی که نه‌تنها فرمان ماشین، بلکه فرمان زندگی‌اش را با قدرت در دست گرفته بود و به سوی اهدافش میراند.

فائزه جعفری برای من فقط یک ورزشکار و مربی موفق نبود؛ او نماد زنی بود که در میان دود لاستیک و صدای موتور، مادرانه زندگی می‌کند. کسی که در پیست می‌تازد، اما در خانه آرامش می‌بخشد. کسی که در برابر سختی‌ها توقف نمی‌کند، بلکه دنده را عوض می‌کند و با شتاب بیشتری ادامه می‌دهد.

در دنیایی که هنوز بسیاری فکر می‌کنند سرعت و قدرت، جای زن نیست، او با هر دریفت، با هر آموزش، با هر لبخند، ثابت کرد که زن بودن نه مانع است و نه محدودیت بلکه موتور محرک موفقیت است.

و باز هم من؟ من با قلبی پر از آدرنالین، ذهنی پر از انگیزه، و نگاهی تازه به توانایی‌های زنان، از آن روز برگشتم.

برگشتم با این باور که قهرمان‌ها همیشه در روی سکو یا در فضای ورزشی نیستند گاهی در خانه‌اند، با آغوشی گرم، نگاهی مصمم، و عشقی بی‌پایان به زندگی…

گزارش از: فاطمه شهسواری، خبرنگار ورزش

منبع: imna-887723

لینک کوتاه : varzeshbebin.ir/p/7582

برچسب ها

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
 
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.